چرا تمامش نمي كني اينهمه حسرت را؟
نكند ايستاده اي ميان راه و منتظري من چيزي بگويم؟
فريادي كنم...
بغضي...
آهي..
چه مي دانم التماسي!
و يا شايد...
مي خواهم با نامت پاييز را رج به رج بخوانم!
آنوقت براي نگاهت
جشن زعفران بگيرم و بعد به انتظار برف بنشينم!
و بعد از آن
براي آمدنت خورشيد نذر كنم!
بنفشه بكارم.
سنبل ها را نوازش كنم.
ترانه هايم را دسته دسته به باد بسپارم!
و براي ماهي سرخ حوض ِ وسط حياط
فال قهوه بگيرم!
بيد مجنون ِ خيالت را با بوسه هايم آذين كنم و...
راستي!
گردنبندي را كه آنهمه دوست داشتم نذر آمدنت كرده ام!
خيلي چيزهاي ديگر را هم قرار است بدهم!
درست مثل وقتي كه آمدي...
حالا لااقل لبخندي بزن!
اشاره اي كن.
...
دستهايم تشنه لمس ترانه هايت است!
و دستهاي تو تشنه تر!
خودت را به ندانستن نزن!

دسته ها :
سه شنبه بیستم 4 1385
X